معنی شهر گنبد کبود

لغت نامه دهخدا

گنبد کبود

گنبد کبود. [گُم ْ ب َ دِ ک َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است.

گنبد کبود. [گُم ْ ب َ دِ ک َ] (اِخ) برجی است [در آمل] داری گنبدی مخروب که سابقاً با کاشیهای آبی مفروش بوده و این نام نیز به همان جهت است. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 63 شود.

گنبد کبود. [گُم ْ ب َ دِ ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند که در 2000گزی باختر شهر نهاوند و 4000گزی جنوب خاوری مارسی بان واقع شده است. هوای آن سرد و سکنه اش 500 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


کبود گنبد

کبود گنبد. [ک َگُم ب َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران. جلگه ای، معتدل. دارای 209 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 174).

کبود گنبد. [ک َ گُم ب َ] (اِخ) قصبه ٔ مرکزی بخش کلات شهرستان دره گز. کوهستانی. معتدل. سکنه، 8229 تن. آب آن از چشمه سار و رودخانه. محصول آن غلات، برنج و میوه. شغل اهالی، زراعت، کسب و تجارت و مالداری و قالیچه بافی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


گنبد

گنبد. [گُم ْ ب َ] (اِ) پهلوی گومبت (گنبد، قبه) در تهران و اراک (سلطان آباد) گنبذ، معرب آن «جنبذ» معجم البلدان در «جنبذ» و «جنبذه » اصلاً از آرامی و سریانی مأخوذ است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نوعی از عمارت باشد مدور که از خشت و گل و آجر پوشند. (برهان) (آنندراج). لفظ دیگر فارسیش دیر است. (فرهنگ نظام). جُنبُد. جُنبُده یا جُنبَد. قُبَّه. (منتهی الارب). شَنب:
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون از زیر و نز بر سرْش بند.
رودکی.
پراکنده گرد جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان.
دقیقی.
و اندر وی [اندر بیکند به ماوراءالنهر] گنبد گور خانهاست که از بخارا آنجا برند. (حدود العالم چ تهران ص 65).
یکی گنبداز آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج.
فردوسی.
بفرمود خسرو بدان جایگاه (دژ بهمن)
یکی گنبدی تا به ابرسیاه.
فردوسی.
گنبد برشده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 397).
بیشتر در گنبدها بچه می آوردندی [طاووسها]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
درع بش، آتش جبین، گنبدسرین، آهن کتف
مشک دم، عنبرنفس، گلبوی خوی، شمشادبوی.
منوچهری.
تو گفتی کآن عماری گنبدی بود
ز بوی ویس یکسر عنبرآلود.
(ویس و رامین).
گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان
نادان چه خبر دارد از دین و ز ایمان.
ناصرخسرو.
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب.
نظامی.
فرمود تا انگشتری بر گنبد عضد نصب کردند، تا هرکه تیر از حلقه بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان سعدی).
گنبد پرصدای عالی ساز
هرچه گویی همانْت گوید باز.
امیرخسرو.
|| غنچه ٔ گل. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج). غنچه:
گل صد گنبد آزاده سوسن
خداوند من و کام دل من.
(ویس و رامین).
عصاره ٔ زرشک دو درمسنگ، ریوند چینی و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبدگل را خراب.
خاقانی.
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدش عمدا.
خاقانی.
|| دسته ٔ گل و گیاه:
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه بسته.
سعدی (گلستان).
|| نوعی ازآیین بندی باشد که مانند گنبد سازند و به عربی قبه گویند. (برهان). نوعی از آیین بندی باشدکه بطریق گنبد بسازند و آنرا کوپله نیز خوانند و به تازی قبه خوانند. آذین. طاق نصرت. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دیر. خوازه. رجوع به دیر و خوازه شود:
همه راه و بیراه گنبد زده
جهان شد چو دیبا به زر آزده.
فردوسی.
از آیین و گنبد به شهر و به دشت
به راهی که لشکر همی برگذشت.
فردوسی.
همه شهر و ده بود پرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته.
اسدی.
نریمان چو زین مژده آگاه گشت
زد آیین و گنبد همه کوه و دشت.
اسدی.
همه راه آذین و گنبد زده
به هر گنبدی گل فشانان رده.
اسدی.
سه منزل پذیره شدش با سپاه
زد آذین دیبا و گنبد دوتاه.
اسدی.
|| مجازاً آسمان، چرخ و فلک:
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
خروش تبیره برآمد ز دشت.
فردوسی.
چنان تاخت ارغون پولادسم
که در گنبد از گرد شد ماه گم.
اسدی.
اینجات درون جز که بدین کار نیاورد
سازنده ٔ این گنبد چه گریزی ازین کار.
ناصرخسرو (دیوان ص 194).
پیموده شد از گنبد بر من چهل ودو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ناصرخسرو.
ز آنجا همی آید اندرین گنبد
از بهر من و تو این همه نعما.
ناصرخسرو (دیوان ص 19).
بلندرای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامه ٔ فرهنگ.
مسعودسعد.
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز به خلاف توگراینده نیست.
نظامی.
|| جهان. دنیا:
رخت ازین گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
خاقانی.
خاک بر دنبال او بایست کرد
تا نرفتی خود از این گنبد بدر.
عطار.
|| جستن و خیز کردن. (برهان). نوعی از جستن است چنانچه به چهارپا جستن آهو و اسب. (غیاث اللغات). نوعی است از جستن که طاق بست نیزگویند. (فرهنگ رشیدی). و با لفظ کردن و زدن به کار می رود:
زهمت ساختم رخش فلک رام
به یک گنبد رسیدم بر نهم بام.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
سگیزیدن. و رجوع به گنبده و گنبدی و گنبد زدن و گنبد کردن شود. || پیاله. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (برهان). || به معنی خیمه خاصه چادر قلندری بس مناسب است که به یک ستون برپاست و آن از خارج ناپیداست. (انجمن آرا) (آنندراج). || طاق. || برج. (ناظم الاطباء). || مزید موخر امکنه آید: سه گنبد. شاطرگنبد. || کنایه از سرین. (آنندراج) (غیاث اللغات):
بر در گنبد خاتون تو هر شب قندیل
زیرک آویخته از خایه ٔ بادنجانی.
محسن تاثیر (از آنندراج).
|| مجازاً کنیسه. کلیسا. مسجد. محراب.دیر:
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد.
نظامی.
|| مجازاً جای هسته در سیب و بهی و امرود و امثال آن:
وندر شکمش خردک خردک دو سه گنبد.
زنگی بچه ای خفته بهر یک در چون قار.
منوچهری.
ترکیب ها:
- گنبد آب. گنبد آبگون. گنبد آذر. گنبدآسا. گنبد آفت پذیر. گنبد اخضر. گنبد ازرق. گنبد اعظم. گنبد انجم فروز. گنبد بازیچه رنگ. گنبدپیروزه. گنبد پیروزه پیکر. گنبد پیروزه گون. گنبد تیزپوی. گنبد تیزرو. گنبد تیزگرد. گنبد تیزگشت. گنبد جان ستان. گنبد چاربند. گنبد چنبری. گنبد حراقه رنگ. گنبدخانه. گنبد خضرا. گنبددار. گنبد دستار. گنبد دماغ. گنبد دوار. گنبد دودگشت. گنبد دولاب رنگ. گنبد دیرساز.گنبد زدن. گنبد زرنگار. گنبد ساختن. گنبدساز. گنبد سبز. گنبدسرا. گنبد شگرف. گنبد صوفی لباس. گنبد طاقدیس. گنبد فلک. گنبد فیروزه خشت. گنبد فیروزه رنگ. گنبد کبود. گنبد کردن. گنبد کشیدن. گنبد کوز. گنبدگر. گنبد گردا. گنبد گردان. گنبد گردگرد. گنبد گردگرد اخضر.گنبد گردنده. گنبد گل. گنبد گوهرنگار. گنبد گیتی. گنبد گیتی نورد. گنبد لاجورد. گنبد ماه. گنبد مایل. گنبد مدور. گنبد معنبر. گنبد مقرنس. گنبد مینا. گنبد نار. گنبد نارنج. گنبدنما. گنبد نیلگون. گنبد نیلوفری.گنبده. گنبد هور و ماه. و رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.
- گَوز بر گنبد افشاندن و گوز بر گنبد آمدن کسی را، کنایه از انجام دادن کار غیرممکن و مستحیل. کار عبث و بیهوده کردن:
تو با این سپه پیش من راندی
همی گوز بر گنبد افشاندی.
فردوسی.
هیچکس را به خود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچکس نفشاند.
سنایی.
- امثال:
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
رفیقا بیش از این پندم میاموز
که بر گنبد نیاید مر ترا گوز.
(ویس و رامین).
هیچکس را به خودنیاری خواند
گوز بر گنبد ایچکس نفشاند.
سنایی.
هیچ گنبد نگه ندارد گوز.
سنایی.

گنبد. [گُم ْ ب َ] (اِخ) دیهی است در پنج فرسنگ و نیمی ششتمد و عامه آنرا اکنون گنبد گویند و اهل قلم جنبد نویسند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 344).


کبود

کبود. [ک َ] (ص) رنگی است معروف که آسمان بدان رنگ است. (برهان). نیلگون. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیلی. لاجوردی. هر چیز که به رنگ نیل باشد. (ناظم الاطباء). ازرق. زاغ. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). نیلوفری. کاس. زرقاء. (یادداشت مؤلف). اَمْلَح. (منتهی الارب):
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه.
فردوسی.
همه هر چه در چین ورا بنده بود
بپوشیدشان جامه های کبود.
فردوسی.
همه رخ کبود و همه جامه چاک
بسر برفشانده برین سوک خاک.
فردوسی.
لعل کردند به یک سیکی لبهای کبود
شاد کردند به یک مجلس دلهای دژم.
فرخی.
چو غوطه خورده در آب کبود مرغ سپید
ز چشم و دیده نهان شد در آسمان کوکب.
فرخی.
برگ بنفشه چون بن ناخن شده کبود
در دست شیرخواره به سرمای زمهریر.
منوچهری.
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوکواران.
(ویس و رامین).
خزان سترد ز بستان هر آن نگار که بود
هوا خشن شد و کهسار زرد و آب کبود.
قطران (از آنندراج).
نه جامه کبود و نه موی دراز
نه اندرسجاده نه اندر وطاست.
ناصرخسرو.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آیددر نوردش.
نظامی.
آتش که ظلم داردمی میرد و کفن نه
دود سیه حنوطش خاک کبود بستر.
خاقانی.
قبله ٔ تخت سفید تیغ کبودش بس است
خال رخ سلطنت چتر سیاهش سزد.
خاقانی.
ور نبودی او کبود از تعزیت
کی فسردی همچو یخ این ناحیت.
مولوی.
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا می داری.
نظام قاری.
- پرده ٔ کبود، خیمه ٔ کبود. چرخ کبود. آسمان:
راز ایزد زیر این پرده ٔ کبودست ای پسر
کی تواند پرده ٔ راز خدایی را درید.
ناصرخسرو.
- جامه ٔ کبود، جامه ٔ سوک. جامه ٔ تیره که در سوکواری به تن کنند:
همه هر چه در چین و را بنده بود
بپوشیدشان جامه های کبود.
فردوسی
- جامه ٔ کبود پوشیدن، لباس سیاه بر تن کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- || عزاداری کردن. عزا گرفتن. (فرهنگ فارسی معین):
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامه ٔ کبود.
(مثنوی نیکلسن دفتر 3، ص 108).
- چرخ کبود، سپهر کبود. پرده ٔ کبود. خیمه ٔ کبود. کنایه از آسمان است:
چو نستور و چون شهریار و فرود
چو مردانشه آن تاج و چرخ کبود.
فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از آب و باد و نه از گرد و دود.
فردوسی.
از ایوان گشتاسب باید که دود
زبانه برآرد به چرخ کبود.
فردوسی.
زیان دل و سود آنگه نمود
که شد آزموده ز چرخ کبود.
فردوسی.
شهنشاه اکبر که چرخ کبود
کند روز و شب بنده وارش سجود.
اثیر اخسیکتی.
- حصار کبود، کبود حصار. کنایه از آسمان است:
بقا حصار تنش باد کاین حصار کبود
ز سایه ٔ سر کلکش حصار می سازد.
خاقانی.
- خز کبود، خز که رنگ کبود دارد:
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا.
منوچهری.
- خیمه ٔ کبود، خیمه و سراپرده ٔ نیلی. چرخ کبود. سپهر کبود. پرده ٔ کبود. کنایه از آسمان است:
گر راه بردمی سوی این خیمه ٔ کبود
آنگه نشستمی که طنابش گسستمی.
خاقانی.
این شیشه گردنان که از این خیمه ٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان.
خاقانی.
- دولاب کبود، کنایه از آسمان است:
وین بلند و بی قرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
ناصرخسرو.
- دیبای کبود، دیبای خاکستری رنگ. جامه ٔ ابریشمین و حریر برنگ کبود:
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 1).
- سپهر کبود، چرخ کبود. کنایه از آسمان است:
نموده خون عدو بر کشیده خنجر او
بگونه ٔ شفق سرخ بر سپهر کبود.
مسعودسعد.
- قبه ٔ کبود، سپهر کبود. چرخ کبود. خیمه ٔ کبود. کنایه از آسمان است:
ز اهل جنس در این قبه ٔ کبود که بود
که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود.
ناصرخسرو.
- کبود داشتن، لباس کبود و جامه ٔ عزا پوشیدن:
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بردوام.
خاقانی.
- کبود کیمخت، ساغری کبود. چرم تیره رنگ:
ز آسمان کان کبود کیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد.
؟
- کبودی کبود، کبود تیره رنگ. (ناظم الاطباء). کبودی بسیار کبود. (یادداشت مؤلف).
- گل کبود، گل آب گون. نیلوفر. (یادداشت مؤلف):
چو سیر گشت سر نرگس غنوده ز خواب
گل کبود فروخفت زیر پرده ٔآب.
فرخی.
گل کبود که برتافت آفتاب بر آن
ز چشم دیده نهان گشت در بن پایاب.
(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی، از یادداشت مؤلف).
|| تیره. تار. سیاه. (یادداشت مؤلف):
ز بانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود.
فردوسی.
چو آگاهی آمد به نزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود.
فردوسی.
پیش چشمت داشتی شیشه ٔ کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود.
مولوی.
زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در آن برق شمشیر و خود.
سعدی.
- کبود ماندن کاری، تاریک و غیر روشن ماندن آن. مجازاً، مبهم ماندن آن. کشف و آشکار و واضح نشدن آن:
حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود.
مولوی.
|| رنگی از رنگهای اسب. اسب خاکستری. (یادداشت مؤلف). رجوع به کبوده شود. || زیوری از زیورهای اسب. (یادداشت مؤلف). || رنگی از رنگهای خر. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) نام کوهی. (ناظم الاطباء) (از برهان). گفته اند نام کوهی است. (آنندراج).

کبود. [ک َ] (اِ) اسم هندی شفنین بری است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

کبود. [ک َ] (اِخ) قریه ای است، بین آن و سمرقند چهار فرسنگ است. (معجم البلدان).

کبود. [ک ُ] (ع اِ) ج ِ کبد [ک َ /ک ِ] و کَبِد و این قلیل است. (از اقرب الموارد).

حل جدول

فرهنگ عمید

گنبد

سقف یا ساختمان بیضی‌شکل که غالباً با آجر بر فراز معابد و مساجد و یا قبور و آرامگاه‌ها می‌سازند،
* گنبد کبود (لاجوردی): [قدیمی، مجاز] آسمان،
* گنبد گل: [قدیمی، مجاز] غنچۀ گل،
* گنبد طارونی: [قدیمی، مجاز] آسمان: ای گردگرد گنبد طارونی / یک‌بارگی بدین عجبی چونی؟ (ناصرخسرو: ۳۸۱)،

گویش مازندرانی

گنبد

گنبد، نوعی سقف بنا در معماری، گنبد قابوس

فرهنگ فارسی هوشیار

گنبد ارزق

گنبد کبود گواژ: آسمان

معادل ابجد

شهر گنبد کبود

613

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری